جای تو خالی ست...

ساخت وبلاگ
جای تو خالیست،
در تنهایی هایی که مرا تا عمیق ترین دره های بی قراری می کشانند !
جای تو خالی ست،
در سردترین شبهایی که لبخند های مهربانی را به تبعید می برند!
جای تو خالی ست،
در دریغ نا مکرری که به پایان رسیدن را فریاد می کنند.
جای تو خالی ست،
در هر آن ناکجایی که منم...  

************  

این یادداشت مختصر را زمانی که در سوگ غم از دست دادن مادر عزیز و مهربانم بودم در یکی از روزهای اسفند ماه 1393 در کتابخانه ملی نوشتم. امروز بعد از مدتی به مرتب کردن کتابها و دیدن و خواندن نوشته هایم در دفتر یادداشتم بودم که به این دل نوشته ی کوتاه و حزن انگیز برخورد کردم. دوست داشتم که در اینجا خاطره‌ی آن روزهای دردناک و نوستالژیک را با وجود این که ناراحت کننده بود بنویسم و برایم ثبت شود و ماندگار باقی بماند. هرچند که در آن دوران بحرانی تمرکز کافی نداشتم و فقط احساس ناراحتی ام را دوست داشتم بنویسم.

در یک روز از روزهای آخر فصل زمستان، در اواخر اسفند ماه که در لحظات و روزهای پایانی سال را می‌گذراندیم. بعد از مدت ها در یکی از پنج شنبه های اسفند، برای انجام کارهای مقاله به سوی کتابخانه ملی رهسپار شدم. در طی ساعاتی که در کتابخانه بودم، احساس بی حوصله گی و خستگی  می کردم. برای تجدید قوا و این که هوایی تازه کنم به بیرون از ساختمان کتابخانه آمدم. همین طور که قدم می زدم و به اطراف نگاه می کردم. در سکویی در کنار چمن و درختان سرسبز و جوانه زده که به پیشواز بهار می رفتند نشستم. سار و گنجشک ها و کبوتران همه یک صدا و هم آواز به این سو و آن سو در هوا در حال پرواز بودند. به این طبیعت که همه چیزش با هم جفت و جور بود بطور عمیقی نگاه می کردم و در افکار خودم (مثل ماهی در آب) غوطه ور بودم. با خودم فکر می کردم که کاش می توانستم که با درخت و چمن و زمین حرف بزنم و حرفهای ناگفته مانده در دلم را برای آنها بازگو کنم. ای کاش، در آن لحظه کسی نبود و تو بودی و با یک طبیعت بکر و زیبا مملو از صدای حرکت درختان و برگهایشان... آوای کبوتران، سارها ... عطر و بوی جوانه های تازه. دلم می خواست که با اینها حرف می زدم و حرفهایم را گوش می کردند. آنها تنها موجودات زنده ای هستند که اذیت و آزاری ندارند. کاش، تنها بودم و در این تنهایی دل و قلبم را به طبیعت می سپاردم تا برایشان درد دلم را بگویم و همچون پرنده سبک بال شوم و به اوج آسمانها پرواز کنم. 

مادر عزیزم،  همچون دّر و گوهر بی نظیر و تابناکی بود که امید و روشنایی زندگی ام بود که برای همیشه چراغ زندگی اش افول کرد و به دیار باقی رفت.

یاد و خاطره ی خوب و  عزیزش تا ابد جاودان و گرامی باد...


برچسب‌ها: مادر, خاطره, غم, کتابخانه ملی ندای آغاز...
ما را در سایت ندای آغاز دنبال می کنید

برچسب : خالی, نویسنده : azdanesho بازدید : 210 تاريخ : پنجشنبه 23 شهريور 1396 ساعت: 6:36