سفرکوتاه امام زاده داوود

ساخت وبلاگ


امروز فرصت کردم که ایمیل هایم را کنترل و پاک سازی کنم. یادم است که چند سال پیش در قسمت یادداشتهای ایمیل چند متن کوتاه نوشتم و در آن قسمت یادداشت ذخیره کردم. امروز اتفاقی سراغ آنها رفتم و دیدم و خواندم. یکی از آنها را دوست داشتم که در اینجا بنویسم و خاطره ی آن زمان دوباره زنده شود. این یادداشت در روز 12 شهریور 1393 نوشتم و امروز با کمی تغییر جزئی ویرایش کردم تا در ندای آغاز ثبتش کنم.

**********

امروز صبح با خواهران عزیزم و دختر دایی ها و دختر خاله های خوبم به امام زاده داوود آمدیم. بعد از سالهای طولانی و درازمدت، بالاخره به امام زاده داوود آمدم.  ساعت 8 صبح با بچه ها در میدان آزادی قرار گذاشتیم. زمانی که همگی جمع شدیم با مینی بوس عازم شدیم. جاده اش مثل جاده هراز و چالوس است . پیچ در پیچ و تا ارتفاعات بالا رفتیم . ساعت 9/35 دقیقه  رسیدیم. یک راست به سوی قهوه خانه ی رو باز رفتیم و صبحانه را آنجا خوردیم.  سپس کمی خستگی در کردیم و با هم گپ زدیم .  بعد کمی در بازارش رفتیم و گشتی زدیم و  با هم عکس یادگاری از این سفر کوتاه انداختیم. خیلی فرق کرده بود. سالهای قبل که به اینجا می آمدیم هنوز ماشین رو نشده بود و با خانواده و جمعی از فامیل نزدیک به صورت  تفریحی و تفننی کوهنوردی می کردیم. از آن سالها، خاطری ی ناخوشایندی دارم و از این قرار است که در بین مسیر محلی است به نام "کُتل خاکی" که بسیار شیب دار است. یک لحظه شروع به دویدن کردم و نمی دانستم که شیب و سرازیری بدی دارد. سپس در اثر شیب تند و تیز افتادم و همین طور قل خوردم و به پایین کتل نزدیک درختی افتادم که خوشبختانه برایم اتفاق ناگواری پیش نیامد و فقط کمی ترسیده بودم اما به خیر گذشت. این اتفاق را هیچ وقت فراموش نمی کنم. یکی از دلیل نرفتن طولانی ام به امام زاده داوود، شاید این اتفاق و خاطره ی بد بوده است. 

خوب برگردیم به ادامه ی امام زاده داوود نوردی، ساعت 12 به سوی هرم راه افتادیم و  بعضی ها که می‌خواستند نماز زیارت بخوانند و برای شفای مامان عزیزم هم دعا کنند و همچنین برایش نماز بخوانند... ساعت 13 من و فهیمه (دختر دایی ام) بلند شدیم و بیرون آمدیم ولی بقیه هنوز مشغول نماز جماعت بودند. یکی از دختر دایی هایم هم که ابتدا ساکن خوابش برد. یکی از هسفری های دیگر هم یک گوشه نشست و به صف نماز گذاران نپیوست و محو تماشای آنها شده بود. خلاصه تا بقیه از هرم بیرون بیایند و جمع شویم کمی طول کشید. برای ناهار به سوی رستوران رو باز دیگری!... رفتیم و سفارش غذا دادیم. رستوران های آنجا بطور سنتی با تخت های بی‌شمار و حوض آب نما چیدمان شده بود و بنظرم زیبا و نوستالژیک بود.

وقتی به سالهای مدیدی که قبلا به آنجا آمده بودم (همراه عزیزانم، مادرم و خاله جون و همسرشان) دوران آن زمان و خاطرات شیرین و بیادماندنی دور همی خانوادگی و فامیلی، فکر می کنم که آن جمع شدن های آن موقع به یک دنیا می ارزید و حلاوت و گرمای آن محفل دورهمی، صمیمیت، رفاقت و صداقت و هم دلی بود که برایم همیشه بیادماندنی است.  خاطره اش آدم را با تمام وجود به وجد می‌آورد.

برگردم سر ساعت ناهار، ناهار خوردیم و مهمان خواهرم بودیم. خواهرم تابستان تازه از سفر آمده بود و بسیار مایل بود که امام زاده داوود بیاید. همگی اصرار کردیم که پول ناهارمان را بدهیم، اما خواهرم نپذیرفت. سپس بعد از ناهار در یک زمان کوتاهی چای و میوه میل کردیم و بعد ساعت 15/45 راه افتادیم. ساعت 16/30 سوار مینی بوس شدیم و ساعت 17/15 به تهران رسیدیم. همه خوشحال شدیم که یک سفر کوتاه با هم، در کنار هم و برای هم داشتیم...

در ترمینال غرب سوار اتوبوس های میدان صنعت شدم و  به سوی خانه آمدم. یک روز خوب و خاطره انگیز بود و خوش گذشت. امیدوارم که این سفرها و لحظه ها و روزهای خوب دوباره تکرار شود...

 

 ای درخت آشنا

شاخه های خویش را

ناگهان کجا جا گذاشتی؟

ریشه های ما به آب

شاخه های ما به آفتاب می رسد

ما دوباره سبز می شویم!...


 


 

ندای آغاز...
ما را در سایت ندای آغاز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azdanesho بازدید : 181 تاريخ : جمعه 17 آبان 1398 ساعت: 12:36